زنی که با او زندگی می کنم زنی که با او زندگی خواهم کرد هماره هموست تو را روپوشی سرخ باید دستکش هایی سرخ ماسکی سرخ وجوراب هایی سیاه انگیزه ها دلایل عریان دیدنت عریانی محض ای زیور آراسته سینه ها آه قلب من. کوتاه ترین شب عمرش بود اندیشه ی این که هنوز زنده مانده بود خون را در رگانش به جوش می آورد از کشیدن بار جسمش به ستوه آمده بود استقامتش آه از نهادش بر می آورد ودر ژرفنای این وحشت بود که شروع کرد به لبخند زدن حتی یک هم قطار هم نداشت اما میلیون ها و میلیونها نفر را داشت تا انتقامش را بگیرند او این را نیک می دانست و روز برایش آغاز شد. چیز هایی که پس از سال ها کوشش می سازی ممکن است یک شبه نابود شود با این حال در فکر ساختن باش هیچ چیز نیست جز مرگ جز آزادی آیا این مرگ و این آزادی از زندگی در بند بهتر نیست؟ آیا این مرگ به از آن نیست که محتاج پشت خم کند؟ آیا این مرگ به از این نیست که آدم در بند باشد؟ قافیه ای که با هر واژه ای می آمیزد: آزادی که با مرگ می خواند آزادی آزادی بال می ماند به نسیمی که در میان برگ ها می وزد و برگلی ساده آرام می گیرد. به خوابی می ماند که درآن ما خود رویای خویشتنیم. به دندان فرو بردن در میوه ممنوع می ماند آزادی به گشودن دروازهآی قدیمی متروک و دست های زندانی. موطن آدمی را هیچ نقشه ای نشانی نیست موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که دوستش می دارند صبح به یکباره برف بارید و صبح انفجار کلاغ ها از شاهخه های سپید. زمستان دردشت است تا دور دست نگاه دنیایی بی انتها. عشق من فصل دیگری رسیده است و زیر برف مغرورانه و سخت کوش زندگی ادامه دارد................. گر برین سان باید زیست باید پست من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را بی رسوایی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست گر برین سان باید زیست باید پست من چه ناکام اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
شکفتن ها
می شنوید؟ دیوانه تان هستم من. من دیوانه...
مدام همین کلمات را بر زبان می رانم،...
اما دوستتان می دارم! دوستتان می دارم!...
دوستتان می دارم، می فهمید؟
می خندید؟ به احمق ها می مانم؟
ولی باید چه کار کنم که باورم کنی،
که نیک ام ا دریابی؟
آن چه می گوییم پُر کم مایه است!
می گردم، پی چاره ای می گردم...
درست نیست که بوسه ها بسنده خواهند کرد.
اینجا چیزی گلویم را می فشارد ،
چیزی بسان یک هق هق.
نیاز دارم بیان کنم،شرح دهم، بازگو کنم
آدمی تنها قادربه درک چیزی است
که توانسته بیان کند.
کمابیش در میان واژه ها زندگی می کند.
به واژه ها نیاز دارم، به تجزیه و تحلیل شان.
باید،باید بگویمت...
باید نیک در یابی...اما چه را؟
به من پاسخ بده!
حتی اگر روزی شاعر می شدم
می توانستم، زیباتر از هنگامی که در آغوشت می گیرم و
سر کوچک ات را میان دستان ام،
و صد بار و هزار بار دیوانه وار
برایت تکرار می کنم و تکرار می کنم :
تو! تو! تو! تو!
به تو ابراز احساسات کنم.
ماهی
ماهیان، شناگران، کشتی ها
آب را دیگرگون می سازند
آب آرام است و جنبشی با وی نیست
مگر به خاطر آنچه که لمس اش کند.
به سان انگشتی در یکی دستکش
شناگر به آرامی می رقصد
و بادبان نفس می کشد.
به خاطر آن چه که لمسش می کند،
به خاطر ماهی، شناگر و کشتی
که آن را بر تن می کند و
می برد با خویشش.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |