سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی با دوستان همراه با خط های منحنی لبخند

به سوی تو قدم برمیدارم شمرده شمرده... نمی دانم مقصد کجاست؟ ولی بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی قدم بر میدارم... برگهای بید مجنون خانه مان کم کم رنگ زردی به خود می گیرند... منم خیلی وقته که تو پاییزم ولی خبر ندارم... فصلی دیگر بدون تو برایم آغاز گشته... و من دیگه هیچی نمیدونم... و یا اینکه نمی توانم شکست را باور کنم... شاید روزی برایم بهار باشد ولی اون روز هم خیلی دوره حتی خیلی دورتر از تصوراتم... دیگه کاسه صبرم لبریزتر از همیشه شده... دیگه نیستی که واسم کاسه بزرگتری بیاری و بهم امید بدی که تحمل کن... میدونم برای همه عشق اولش زیباست و هر چی بیشتر میگذره بیشتر در این دریا پر تلاطم فرو میروند... و چه زیباست که تو شناگر قابلی باشی و از پس موجها بربیایی... ولی من خیلی کوچیکم حتی کوچکتر از یک مورچه که تو بهش ترحم میکنی زیر پات له نشه... ولی من نا خواسته یا خواسته له شدم...! بگذریم که آیا زیر پای تو له شدم؟ یا زیر پای سرنوشت؟ به هر حال بذار بگم که زیر پای سرنوشت! تا همه نگن تو عشق واسه زیبایهاش می خواستی و حالا که به آرزوت نرسیدی می خواهی معشوقت را محکوم کنی...! من تو رو با همه وجودم می خواستم... الانشم این دردها را به جونم می خرم و میکشم... آره سخته برام بی تو بودن وبی تو موندن... ولی این درد تنهایی و بی تو بودن را با یاد اون روزهای بهاریمون تحمل میکنم...
نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 12:8 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

شکفتن ها

 آه! دوستتان می دارم! دوستتان می دارم!

می شنوید؟ دیوانه تان هستم  من. من دیوانه...

مدام همین کلمات را بر زبان می رانم،...

اما دوستتان می دارم! دوستتان می دارم!...

دوستتان می دارم، می فهمید؟

می خندید؟ به احمق ها می مانم؟

ولی باید چه کار کنم که باورم کنی،

که نیک ام ا دریابی؟

آن چه می گوییم پُر کم مایه است!

می گردم، پی چاره ای می گردم...

درست نیست که بوسه ها بسنده خواهند کرد.

اینجا چیزی گلویم را می فشارد ،

چیزی بسان یک هق هق.

نیاز دارم بیان کنم،شرح دهم، بازگو کنم

آدمی تنها قادربه درک چیزی است

که توانسته بیان کند.

 کمابیش در میان واژه ها زندگی می کند.

به واژه ها نیاز دارم، به تجزیه و تحلیل شان.

باید،باید بگویمت...

باید نیک در یابی...اما چه را؟

به من پاسخ بده!

 حتی اگر روزی  شاعر می شدم

می توانستم، زیباتر از هنگامی که در آغوشت می گیرم و

سر کوچک ات را  میان دستان ام،

و صد بار و هزار بار دیوانه وار

 برایت تکرار می کنم و تکرار می کنم   :

تو! تو! تو! تو!

به تو ابراز احساسات کنم.

 


نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 12:4 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

ماهی

ماهیان، شناگران، کشتی ها

آب را دیگرگون می سازند

آب آرام است و جنبشی با وی نیست

مگر به خاطر آنچه که لمس اش کند.

 ماهی پیش می رود

به سان انگشتی در یکی دستکش

شناگر به آرامی می رقصد

و بادبان نفس می کشد.

 آب آرام اما، می جنبد از جای

به خاطر آن چه که لمسش می کند،

به خاطر ماهی، شناگر و کشتی

که آن را بر تن می کند و

می برد با خویشش.

  در شبی تازه

 زنی که او زندگی کرده ام

زنی که با او زندگی می کنم

زنی که با او زندگی خواهم کرد

هماره هموست

تو را روپوشی سرخ باید

دستکش هایی سرخ ماسکی سرخ

وجوراب هایی سیاه

انگیزه ها

دلایل عریان دیدنت

عریانی محض ای زیور آراسته

 

سینه ها آه قلب من.

  عقیده

  شب پیش از مرگش

کوتاه ترین شب عمرش بود

اندیشه ی این که هنوز زنده مانده بود

خون را در رگانش به جوش می آورد

از کشیدن بار جسمش به ستوه آمده بود

استقامتش آه از نهادش بر می آورد

ودر ژرفنای  این وحشت بود

 که شروع کرد به لبخند زدن

حتی یک هم قطار هم نداشت

اما میلیون ها و میلیونها نفر را داشت

تا انتقامش را بگیرند

او این را نیک می دانست

 و روز برایش آغاز شد.


نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 12:0 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

چیز هایی که پس از سال ها کوشش می سازی ممکن است

یک شبه نابود شود

با این حال در فکر ساختن باش


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:10 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

هیچ چیز نیست جز مرگ جز آزادی

آیا این مرگ و این آزادی از زندگی در بند بهتر نیست؟

آیا این مرگ به از آن نیست که محتاج پشت خم کند؟

آیا این مرگ به از این نیست که آدم در بند باشد؟


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:10 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

قافیه ای که با هر واژه ای می آمیزد:

آزادی

که با مرگ می خواند

آزادی

آزادی بال می ماند

به نسیمی که در میان برگ ها می وزد

و برگلی ساده آرام می گیرد.

به خوابی می ماند که درآن ما خود

رویای خویشتنیم.

به دندان فرو بردن در میوه ممنوع می ماند آزادی

به گشودن دروازهآی قدیمی متروک و دست های زندانی.


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:9 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

موطن آدمی را هیچ نقشه ای نشانی نیست

موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست

که دوستش می دارند


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:9 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

صبح به یکباره برف بارید

و صبح انفجار کلاغ ها از شاهخه های سپید.

زمستان دردشت است تا دور دست نگاه

دنیایی بی انتها.

عشق من فصل دیگری رسیده است

و زیر برف

مغرورانه و سخت کوش زندگی

ادامه دارد.................


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:8 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:8 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

گر برین سان باید زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را بی رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست

گر برین سان باید زیست باید پست

من چه ناکام اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!


نوشته شده در جمعه 86/10/14ساعت 2:4 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |

   1   2      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ